فرهنگ امروز/ پروفسور رالف بلومن، ترجمه زهیر باقری نوعپرست: امروزه در برخی دانشگاهها «فلسفه موسیقی» تدریس میشود که در این کلاسها تلاش دارند برای چنین سؤالاتی پاسخ فلسفی بیابند؛ تعریف موسیقی چیست؟ چه چیزی موجب میشود که بگوییم یک گروه خاص از صداها موسیقیاند و گروهی دیگر از صداها موسیقی نیستند؟ رابطه موسیقی با ذهن چیست؟ موسیقی چگونه «احساسات» و «افکار» ما را تحت تأثیر قرار میدهد؟ چگونه میتوانیم ارزش یک قطعه موسیقی را بسنجیم؟ رابطه میان یک قطعه موسیقی و اجرای آن چیست؟ وقتی میگوییم قطعهای غمناک است منظورمان چیست؟ این «غم» در کجا قرار دارد؟ اغلب به این نوع پرسشها، بسیار تخصصی پاسخ داده میشود؛ مانند مقاله «فلسفه موسیقی» در دانشنامه آنلاین استنفورد. اما من در این مقاله قصد ندارم سخت و تخصصی به موسیقی بپردازم. به نظر من، ایدههای فلسفی مهم در مورد موسیقی با فردریش نیچه به پایان میرسد. از نیچه به بعد، موسیقی در فلسفه فیلسوفان بزرگ ما جایی نداشته است.
فیثــــاغورث: اهمیت ریاضیــــات در موسیقی
فیثاغورث باور داشت که «همه چیز عدد است»: چیزها زمانی که نظم ریاضیاتی کائنات خود را بر ماده بدون فرم جهان تحمیل میکنند پا به عرصه هستی میگذارند. این باور وجود دارد که وی پس از کشف اهمیت ریاضیات در موسیقی به این ایده رسیده باشد. افسانهای درباره او وجود دارد که وقتی او داشت از جلوی یک کارگاه آهنگری رد میشد از آوای آن شگفتزده شد.
زمانی که دو چکش با وزنهای مختلف بر سندان کوبیده میشدند هارمونی (اکتاو، پنجم و چهارم) به وجود میآمد. اگر یکی از چکشها وزنش نیم وزن دیگری بود، به اکتاو میرسید؛ اگر یک سوم وزن دیگری باشد هارمونی پنجم را میشنوید و اگر وزنش ربع دیگری باشد هارمونی چهارم را میشنوید.
اشتباه فاحش این قصه این است که زیر و بمی صداهایی که با ضربه تولید میشوند متناسب با وزن ابزار مورد استفاده تغییر نمیکنند. اما این «نظریه تناسب» وقتی کار میکند که زه یا تار را در طول آن، در نیمه راه، یک سوم راه یا یک چهارم راه به صدا در میآورید.
نظم موسیقایی و زیبایی، نتیجه هارمونیای هستند که از دل صداهای گوشخراش بیرون آمده است. فیثاغورث مبدع ایده «موسیقی اجرام» (music of the spheres) آسمانی هم هست؛ این موسیقی که با حرکت سیارات به گرد زمین تولید میشود برای ما ناشنودنی است.
افلاطــــون: آموزش احساســـات با موسیقی
افلاطون در کتاب «جمهور» خود موسیقی را به عنوان بخشی از آموزش احساسات پاسداران جامعه مورد بحث قرار میدهد. او فکر میکرد که هارمونیهای «لیدیایی» و «ایونیایی» باید ممنوع شوند چون به ترتیب بیانگر اندوه و آسودگیخاطر هستند. تنها هارمونیهای «دوریان» و «فریقی» باید مجاز باشند زیرا بیانگر شجاعت و میانهروی هستند.
پس از افلاطون فاصلهای طولانی در فلسفهورزی در مورد موسیقی به وجود میآید تا به لایبنیتس میرسیم.
لایبنیتـــس: درک مـــوسیقـــی با ادراکات ناخودآگاه
گـــوتفـــــــــریـــــد لایبنیتـــــــــــــس در کتــــــابــــــــش «مونـــــادولوژی» از طریق «ادراکات ناخــــــــودآگاه (les petites sensations) » و هندسه مخفی فواصل و دیگر روابط در موسیقی نگاهش به هنر را تبیین میکند.
کانت: لذت بیغرض موسیقی
ایمانوئل کانت در کتاب «نقد قوه حکم» بــــــه موضوع زیباییشناسی میپردازد و میگوید آنچه به ما «لذت بیغرض» میدهد، دارای ویژگیهای زیباییشناختی است. تولیدات زیباییشناختی این کار را از طریق زیباییشان انجام میدهند؛ زیباییای که کانت در هارمونی فرم آنها یا از طریق تعالیشان میدید. علاوه بر این، تولیدات زیباییشناختی که بواسطه افراد نابغه به ما میرسند به عنوان یک «کل» ادراک میشوند؛ برخلاف حقایق که با فرآیند استدلال و گام به گام به آنها میرسیم. این ایده، پلی به رمانتیسیسم است؛ جنبشی که در آن ایدئالیستهای استعلایی این ایده را بیشتر رشد دادند.
شلینگ: موسیقی خالصترین هنر
فــردریـــــش شلینگ نخستین ایــــدئـــالـــیست استعلایی و نخستین فیلسوفی بود که فکر کرد موسیقیسازی (در برابر موسیقی آوازی) خالصترین و مجردترین هنرها است و ما را قادر ساخت تا نه تنها نظری به امر مطلق بیافکنیم بلکه در طی آن تجربه خودمان را به عنوان بخشی جداییناپذیر از آن بدانیم. این ایده توسط شوپنهاور گسترش بیشتری یافت.
شــوپنــــهاور: مــوسیقی مـــا را از «اراده» آزاد میکند
ایــــده مسلط بر فلسفه آرتور شوپنهاور این بود که فرار از «اراده» تقریباً غیر ممکن است؛ اراده سائق یا تلاش طبیعت است که تمام آفرینش را کنترل میکند، ظالم و سنگدل است و برای فرد در بقای گونهها هیچ اهمیتی قائل نیست. با وجود این، راههایی هست که میتوانیم با استفاده از آنها برای دورههایی کوتاه خود را از اراده آزاد کنیم. «رحم» و «زهد» از جمله این راهها هستند اما هنر بویژه در والاترین نوعش یعنی «موسیقی» راه دیگری است. وقتی موسیقی میشنویم یا اثری هنری میبینیم توصیفی حسی را در قالب پیامهای صوتی یا دیداری دریافت میکنیم. اما آنچه برای شوپنهاور مهمتر است «تجربه» است که ما را به قلمروی غیرحسی میبرد. به عبارت دیگر، ما را از «خودمان بیرون برده» و وارد تجربهای میکند که آن را اغلب «بیزمان» مینامیم و حقیقتی فراگیر را درک میکنیم.
نیچه: فرار از بدبختیهای زندگی با موسیقی
گرچه نیچه با بسیاری از آرای فلسفی شوپنهاور مخالف بود اما تحت تأثیر ایدههای او در مورد موسیقی قرار گرفت. او در «زایش تراژدی از روح موسیقی» پذیرفت که از طریق هنر و بویژه موسیقی میتوان از بدبختی زندگی زمینی گریخت و نظری به امر استعلایی افکند.
نیچه، ایده واگنر را در مورد اینکه «دو عنصر باید یکدیگر را در هنر متعادل سازند» توسعه داد: این دو عنصر یکی نظم یا ساختار خلاق (آپولونی) و دیگری الهام آشفته و نابسامان (دیونیسوسی) هستند. او در ابتدا این آمیختگی را در موسیقی واگنر مشاهده کرد و بر این باور بود که هنر واگنر از جمله هنرهایی است که موجب رستگاری آلمان خواهد شد. اما نیچه از سال 1876 به یکی از مخالفان سرسخت واگنر بدل شد چرا که معتقد بود او عنصر ضروری «آپولونی» را در موسیقیاش ترک گفته است.اما بعد از نیچه، دیگر موسیقی در منظومه فلسفی فیلسوفان بزرگ سهمی نداشته است!
٭فیلسوف، شاعر و منتقد ادبی بریتانیایی- مدرس تاریخ فلسفه در دانشگاههای لندن- نویسنده کتاب «فلسفه و زندگی»
منبع: ایران
نظر شما